TOP 20



    مردی ایستاده در باد !.             امید  مظلومی   . . . . 


 تابستان و تب تند و پر عطش روزهای طولانی و داغ شهریور از شهر خیس رشت گذشت و تقویم به خط تقارن رسید و گذر ایام به ماه مهر نشست . در پستوی شهر خیس و باران های نقره ای مردی دستانش را در جیب هایش پنهان نموده تا خالی بودنش را از چشم روزگار مخفی کرده باشد ، مردی با ته ریش طلایی رنگ که گویای بی توجه بودنش به امورات روزمره است و بی انگیزگی اش را عیان میسازد درون شیشه ی مغازه ای تعطیل نگاهی به انعکاس تصویر خویش در قاب شیشه ای ویترینی خالی از همیشه می اندازد ، صورت کشیده و سفید و روشنش ، کمی بیشتر از روزهای پیش بی رنگ و بی روح بچشم می اید . مرد نفسی عمیق درامیخته با حسرت میکشد و سرش را به معنای تاسف تکان میدهد و راه می افتد ،چند گام کوتاه و با بی میلی برداشته و مکثی میکند ، از خود میپرسد که از این طرف به کجا میرود؟ از مسیری که امده مجدد بازمیگردد و بی هدف شهر را زیر قدمهایش میپیماید و از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی شهر میگذرد ، طی سالهای متمادی غیبتش اکثر شهر عوض گشته و اثری از خاطرات کهنه و قدیمی در ان نمانده ، مرد میانسال و بلند قامت به رهگذران بی اعتناست ،اما ظاهر و قد کشیده اش سبب پر رنگ دیده شدنش میشود و جلب توجه میکند برخی بی اعتنا از کنارش میگذرند ، برخی دیگر خیره به وی میشوند زیرا اندوه ناک و محزون است با کوله باری از غم بروی شانه هایش به پیش میرود . قدم های بی هدفش او را به کوچه های باریک و تنگ ، مسیر های خاکی و سنگ و کوچه های تاریک و سرد میکشد. دیواری خشتی به چشمش اشنا میرسد. و لبخندی نامحسوس را به لبش مینشاند. گویی پس از غربتی طولانی یک تکه ی اشنا و حرمت پوش از دیوارهای شهر را یافته که از جبررتغییرات و ساخت و ساز های شهری جا مانده و همچون خودش نجیب و یکدست وفادار به اصلش مانده ، مرد حین عبور از کنار دیواری بلند با اجرهای نارنجی دستی به حاشیه ی دیوار میکشد و در خیالش با دیواری قدیمی و قطور تجدید بیعت میکند ،     

 پل باریک خاطراتی کهنه و قدیمی   پل  قدیمی. بر روی  رودخانه  زرجوب  رشت 

او عاقبت همزمان با ابری سیاه و لجباز به بازارچه ی قدیمی و دکه های زهوار در رفته چوبی میرسد و از مسیرهای پیچ در پیچ بین دکه ها و کنارگربه ای ابلق میگذرد و سمت پل باریک رودخانه ی زر پیش میرود  

در خط قرینه ی پل می ایستد رو به بازوی بلند رودخانه و به جریان پر شتاب اب خیره میماند ، گویی کسی از درون وجودش و با نجوایی بیصدا زمزمه میکند که » لب رود نشین و گذر عمر ببین سراپاغرق درافکاری ناشناخته مات ومبهوت ماند،

او یک قدم جلوتر از رد پایش درست وسط خط قرینه ی پل باریک و زهوار در رفته ی قدیمی می ایستد ، تا زمان لنگ لنگان از برابرش بگذرد  

چشمانش نافض و نگاهش گیراست. 

نسیم سردی از فراز رودخانه وزید و بروی پل بر قامت کشیده مرد پیچید و سوی برگ خشکی در نوک درختی در حاشیه ی رود شتافت و برگ زرد را از شاخه جدا نمود ، برگ در هوا با نسیم رقصید ، پیچ و تابی برداشت و در هوا پرواز کرد و سمت پل امد و بر کفش خاک گرفته ی مرد بوسه ای زد زرد. مرد از دیدن برگ زرد غرق در حیرت ماند و سوالی شد در ذهنش مخشوشش شد مطرح !?.  

او گویی در زمان گم شده . و نمیداند چه وقتی از سال و گذر ایام است . 

مدتهاست که برایش روزهای هفته و ماه توفیری چندانی ندارد. 

رهگذران از روی پل گذشتند و هریک سوی روزمرگی هایشان شتافتند ، مرد میانسال از جریان خروشان رود که از بلندای گیسوی سفید البرز و چهل گیس دماوند سرچشمه میگیرد خیره ماند ، رودی که به شهر میرسد سرکش میشود و گاه در گذر از پیچ تند و پر شیبی طغیان میکند ، از نظرش چشمه ی زلالی که از چکیدن قطرات برف زیر تلالوی تابش افتاب زاده شده است هر چه سمت دریاچه ی خزر پیش میرود همیق تر و کثیف تر میشود و الوده به هر پیشامدی که از جریانش بهره میبرد تا ناخالصی هایش را به تن اب زلالش بسپارند . 

دقیقا همچون داستان و روایت زندگی خودش که از کودکی با تمام فراز و فرود هایش سمت خلاف ارزوهایش گذشته    

novel by shin brary      


دریافت
حجم: 5.12 مگابایت
توضیحات: مجله ادبیات داستانی . pdfفایل 
دریافت
حجم: 9.6 مگابایت
توضیحات: مجله ادبی،ادبیات داستانی چوک ه 
دریافت
حجم: 95.2 کیلوبایت
توضیحات: دریافت فایل pdf داستان مجازی مترسک 
دریافت
حجم: 5.12 مگابایت
توضیحات: دانلود فایل مجازی پی دی اف مجله چوک نسخه جدید

دریافت
حجم: 7.51 مگابایت
توضیحات: دانلود فایل مجازی داستان کوتاه ll

ا ثار کتاب از شهروز براری کتاب از شهروز براری صیقلانی چاپ شده است

ستانک 1 :
راه بهشت
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه ‌ای فرود آمد و آن ها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می شد و در وسط آن چشمه‌ ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد: روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟
دروازه‌ بان: روز به خیر، اینجا بهشت است.
- چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه ‌ایم.
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: می توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می خواهد بنوشید.
- اسب و سگم هم تشنه‌ اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه ‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه ‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر. مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ ایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ ها چشمه ‌ای است. هرقدر که می خواهید بنوشید. مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می توانید برگردید. مسافر پرسید: فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت.
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می ‌شود!
- کاملأ برعکس، در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌ کنند. چون تمام آن هایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می ‌مانند.

داستانک 2 :
سگ باهوش
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آن را چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

داستانک 3 :
سنگتراش
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‏ آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی را شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

داستانک 4 :
تزریق خون
سال ها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده ‏اش به او بود. او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد. پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟ دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد. پسرک را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله‏های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟ پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند.

داستانک 5 :
سکه
در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جیب خود بیرون آورد. رو به آن ها کرد و گفت: سکه را بالا می‏اندازم، اگر رو بیاید پیروز می‏شویم و اگر پشت بیاید شکست می‏خوریم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نیروی فوق ‏العاده‏ای گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً می‏خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟ فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود!

داستانک 6 :
تصمیم مهم
در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ‏ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ‏ها را به دیوار طویله بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می ‏آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هربار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخ ‏ها را از دیوار بیرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخ‏ های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف‏ هایت دیگران را می ‏رنجانی، آن حرف ها هم چنین آثاری بر انسان‏ ها می ‏گذارند. تو می ‏توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.

داستانک 7 :
زخم های عشق
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آن ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، این ها خراش های عشق مادرم هستند.

داستانک 8 :
شام آخر
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلو شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌ های آرمانیش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم ‌کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده ‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا به کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت. گدا را که درست نمیفهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند. دستیاران سرپا نگه ‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بود، نسخه‌ برداری کرد. وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: من این تابلو را قبلاً دیده‌ ام!» داوینچی با تعجب پرسید:کِی؟» جواب داد: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز میخواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم!»


پائولو کوئلیو


   
   این رو دوست و پسرهای امروزی  و نامزدهای عاشق پیشه و  جوانان  امروزی  ببینند  ،  ماجرای حقیقی عشق و دو عاشق پیشه ی قدیمی ست همراه با عکس ،   و ماجرای تفاوت دین آنها و  قوانین دستو پاگیر متعلق به جامعه آنان  و  راه چاره ی خلاق آنان  و  عشق آنان از ابتدا تا پایان و حتی پس از مرگ آنان و اتفاق جالب برای خلاقیت و نبوغ آنان برای دور زدن قوانین پس از مرگ و محل قرار گیری سنگ قبر های آنان در دو قبرستان متفاوت   و بیشتر     برای خواندن مطلب کلیک نمایید 
ادامه مطلب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سوگولیِ ارباب winhelp2020 عکس نوشته شهدا حدیث مفصل سوال طور pichakflower انجمن رمان ایران ساعت جی rzb.rzb.ir دنیای مجازی