مردی ایستاده در باد !.             امید  مظلومی   . . . . 


 تابستان و تب تند و پر عطش روزهای طولانی و داغ شهریور از شهر خیس رشت گذشت و تقویم به خط تقارن رسید و گذر ایام به ماه مهر نشست . در پستوی شهر خیس و باران های نقره ای مردی دستانش را در جیب هایش پنهان نموده تا خالی بودنش را از چشم روزگار مخفی کرده باشد ، مردی با ته ریش طلایی رنگ که گویای بی توجه بودنش به امورات روزمره است و بی انگیزگی اش را عیان میسازد درون شیشه ی مغازه ای تعطیل نگاهی به انعکاس تصویر خویش در قاب شیشه ای ویترینی خالی از همیشه می اندازد ، صورت کشیده و سفید و روشنش ، کمی بیشتر از روزهای پیش بی رنگ و بی روح بچشم می اید . مرد نفسی عمیق درامیخته با حسرت میکشد و سرش را به معنای تاسف تکان میدهد و راه می افتد ،چند گام کوتاه و با بی میلی برداشته و مکثی میکند ، از خود میپرسد که از این طرف به کجا میرود؟ از مسیری که امده مجدد بازمیگردد و بی هدف شهر را زیر قدمهایش میپیماید و از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی شهر میگذرد ، طی سالهای متمادی غیبتش اکثر شهر عوض گشته و اثری از خاطرات کهنه و قدیمی در ان نمانده ، مرد میانسال و بلند قامت به رهگذران بی اعتناست ،اما ظاهر و قد کشیده اش سبب پر رنگ دیده شدنش میشود و جلب توجه میکند برخی بی اعتنا از کنارش میگذرند ، برخی دیگر خیره به وی میشوند زیرا اندوه ناک و محزون است با کوله باری از غم بروی شانه هایش به پیش میرود . قدم های بی هدفش او را به کوچه های باریک و تنگ ، مسیر های خاکی و سنگ و کوچه های تاریک و سرد میکشد. دیواری خشتی به چشمش اشنا میرسد. و لبخندی نامحسوس را به لبش مینشاند. گویی پس از غربتی طولانی یک تکه ی اشنا و حرمت پوش از دیوارهای شهر را یافته که از جبررتغییرات و ساخت و ساز های شهری جا مانده و همچون خودش نجیب و یکدست وفادار به اصلش مانده ، مرد حین عبور از کنار دیواری بلند با اجرهای نارنجی دستی به حاشیه ی دیوار میکشد و در خیالش با دیواری قدیمی و قطور تجدید بیعت میکند ،     

 پل باریک خاطراتی کهنه و قدیمی   پل  قدیمی. بر روی  رودخانه  زرجوب  رشت 

او عاقبت همزمان با ابری سیاه و لجباز به بازارچه ی قدیمی و دکه های زهوار در رفته چوبی میرسد و از مسیرهای پیچ در پیچ بین دکه ها و کنارگربه ای ابلق میگذرد و سمت پل باریک رودخانه ی زر پیش میرود  

در خط قرینه ی پل می ایستد رو به بازوی بلند رودخانه و به جریان پر شتاب اب خیره میماند ، گویی کسی از درون وجودش و با نجوایی بیصدا زمزمه میکند که » لب رود نشین و گذر عمر ببین سراپاغرق درافکاری ناشناخته مات ومبهوت ماند،

او یک قدم جلوتر از رد پایش درست وسط خط قرینه ی پل باریک و زهوار در رفته ی قدیمی می ایستد ، تا زمان لنگ لنگان از برابرش بگذرد  

چشمانش نافض و نگاهش گیراست. 

نسیم سردی از فراز رودخانه وزید و بروی پل بر قامت کشیده مرد پیچید و سوی برگ خشکی در نوک درختی در حاشیه ی رود شتافت و برگ زرد را از شاخه جدا نمود ، برگ در هوا با نسیم رقصید ، پیچ و تابی برداشت و در هوا پرواز کرد و سمت پل امد و بر کفش خاک گرفته ی مرد بوسه ای زد زرد. مرد از دیدن برگ زرد غرق در حیرت ماند و سوالی شد در ذهنش مخشوشش شد مطرح !?.  

او گویی در زمان گم شده . و نمیداند چه وقتی از سال و گذر ایام است . 

مدتهاست که برایش روزهای هفته و ماه توفیری چندانی ندارد. 

رهگذران از روی پل گذشتند و هریک سوی روزمرگی هایشان شتافتند ، مرد میانسال از جریان خروشان رود که از بلندای گیسوی سفید البرز و چهل گیس دماوند سرچشمه میگیرد خیره ماند ، رودی که به شهر میرسد سرکش میشود و گاه در گذر از پیچ تند و پر شیبی طغیان میکند ، از نظرش چشمه ی زلالی که از چکیدن قطرات برف زیر تلالوی تابش افتاب زاده شده است هر چه سمت دریاچه ی خزر پیش میرود همیق تر و کثیف تر میشود و الوده به هر پیشامدی که از جریانش بهره میبرد تا ناخالصی هایش را به تن اب زلالش بسپارند . 

دقیقا همچون داستان و روایت زندگی خودش که از کودکی با تمام فراز و فرود هایش سمت خلاف ارزوهایش گذشته    

novel by shin brary      

امید مظلومی. داستان بلند

داستان و مجله ادبیات داستانی الکترونیکی

داستانک

داستان عشق و سنگ قبر

، ,  ,ی ,بی ,های ,شهر ,که از ,را به ,، مرد ,پیش میرود ,میکند ،

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بوشهر آنلاین مارکت کشــــــور دخــــــتـــرونــه All my art قلم نگاشت اکالیپتوس berkeyeporab دل نوشته ها، علاقمندی ها وبسایت رسمــی محمــــد عزیـــزی babagolzade بهترین سایت